در سخت ترین شرایط ؛ کِه بود و نبودش ؛ دیدن و ندیدنش ؛ خندیدن و نخندیدنش ؛ داشت اذیت می کرد.
تصمیم گرفتم که او را ترک کنم و دیگه کمتر ببینمش و دیگه کمتر بهش فکر کنم؛ که بود و نبودش برایم تفاوتی نداشته باشد.
ولی هر چه قدر کمتر  نگاه می کردم بیشتر  فکر می کردم.
هر چه کمتر 
 فکر می کردم  بیشتر  نگاه می کردم.

یک روز به خودم گفتم:
میرم بهش می گم .
نهایتش میگه نه یا میگه چرت نگو.
دیوونه ؛ دیگه انقدر که سختی نداره.

بعد به خودم گفتم :
خب اگه بهش بگم؛  هم خودشو اذیت می کنم و هم خودمو .
و اگه بهش نگم  فقط خودمو اذیت می کنم.
پس بهش نمی گم حداقل اون اذیت نشه.
.

تصمیمی که گرفته بودم سخت بود.
اون جا بود که فهمیدم چه قدر سخت است عاشقی.
به خودم گفتم: دیوونه ؛ اگر نبینیش کمتر بهش فکر می کنی و در این صورت کمتر بهش توجه می کنی و اصلا یادت میره.
منم هم دیگه او را ندیدم تا کمتر فکر کنم ولی آنقدر چهره اش در ذهنم می آمد  که داشت دیوانه ام  می کرد.
تصمیم گرفتم رو کاغذ بکشم و کاغذ را پارش کنم.
تا بلکه این عشق به تنفر تبدیل شود.
با اولین نقاشی ای که از چهره اش کشیدم نقاشی کشیدن را یاد گرفتم.
و تا حدی که بتوانم هر چهره ای رو بکشم.
بعد از این شب ها با کاغذ قلم می رفتم خیابون انقلاب ؛ برای دانشجوهایی که رد می شدند چهره دوست هایشان را می کشیدم.
بعد از مدتی دوباره تصمیم گرفتم نبینمش تا کمتر بهش فکر کنم .
انقدر خاطره هاش در ذهنم جان میگرفت که انگار جانم را می گرفت.
تصمیم گرفتم  همه خاطره هایم را با او روی کاغذ بنویسم و همه را آتش  بزنم تا فراموشش کنم .
با این کار من نویسنده تر و عاشق تر شدم اما فراموشش نکردم.
هر کاری می کردم نفرتم بیشتر نمی شد و برعکس عشقم.
این وسط نویسندگی دلال عاشقیِ من بود ؛ با هر نوشته من؛  شاید پول برایم پدید می آورد ولی عشق را نه.
بعد ها تصمیم گرفتم تا با دنیای شعر خودم را آشنا کنم تا شاید عشق شعر جای عشق او را پر کند.
ولی من احمق نفهمیدم که همه عاشقان از تشنگی عشق است که به بیابان شاعری پا می گذارند.
هر شعری که می خواندم ؛ انگار عَمَلِه بَنّایی بود که با حُفر دلم جای بیشتری برای عشق او باز می کرد.
بعد از آن شاعر خوبی شدم و شعر های عاشقانه ای که برای او می گفتم ؛ خیلی ها را عاشق کرد و به هم رساند ؛جز خودم.
این خاصیت شاعری است.
خلاصه نگویم عشق او خیلی چیز ها به من یاد داد.
نقاش شدن را
نویسنده شدن را
شاعر شدن را
ولی راه رسیدن به او را نه.
او من را به شاعر و نقاش و نویسنده خوبی تبدیل کرد ولی عاشق خوبی نه.
یک چیز جالب به شما بگویم ؛ همیشه در دعوا ها می گویند (یک جوری می زنم که تیکه بزرگت گوشت باشه ها ) ولی برای عاشق ها و شاعر ها تیکه بزرگشان گوششان نیست.
برای ما همیشه تیکه بزرگمان قلبمان است؛ کسی با قلب  یک عاشق یا شاعر  کاری ندارد.
چون می داند که قلبش از درون پاره پاره است.

(همیشه یادت باشه تیکه بزرگت قلبت باشه یعنی یاد بگیر که عاشق باشی  .)

ارادتمند شما
محمدرضا صادقی نیا
غزل فلاح رمضانی






مال کارگر خوردن نداره!

شاعر و نویسنده و نقاش.... ولی عاشق نه!!

حجاب و پوشش در تاریخ ایران

؛ ,کنم ,بهش ,ها ,عشق ,ولی ,او را ,تصمیم گرفتم ,می کردم ,کمتر بهش ,به خودم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ویپ ایران رادیوکودک server6512 خرید محصولات زناشویی اصل و مجاز پی سی مانی مهران جعفرخانی سلامت باشی دانلود برنامه اندروید دمنوش لاغری PARS ART